يه روزي يه دخـــــــــتري بود به نام فرشته با هزاران آرزوي قشنگ و هزاران رؤياي زيايي كه توي ذهنش واسه خودش ساخته بــــــــــود . فرشته ي قصه ما يه كبوتر داشت كه خيلي دوسش داشت و هميشه براش دونه مي پاشيد و ازش نگهداري مي كــــــــــــرد تا مبادا اتفاقي براي كبوتـــــــــــر قشنگش بيافته و پرنده زيباش تنها بمــــــــــونه
هـــــــــــر لحظه به يادش بود و هيچ وقت از يادش غافل نمي موند . فرشته يه دختر خيلي شـــــــــــــاد و سرحال و سر زنده بود و هزاران جور فكراي رنگارنگ در ذهنش م ساخت و زندگي رو زيبــــــــــا مي ديد
اما يك شب طوفان سختي گرفت و باد و بارو و طوفان دل فــــــــــرشته رو لرزوند . فرشته خيلي دلش واسه كبوتــــــــــرش شور ميزد آخه از وقتي طوفان شروع شده و بود و همه جا رو بهم ريخته بـــــــــــــود خبري از كبوتــــــــــر نبود و فرشته زار زار گــــــــــريه مي كرد و براي پرنده اش دعا مي كـــــــــــــــــرد
بعــــــــد از طوفان سخت و طاقت فرسا فــــــــــرشته ديگه خيلي تنهـــــــــا شده بود آخه ديگه كبــــــوتري نداشت و پرنده اونو تنهــــــــا گذاشته بود . حالا شب و روز چشــــــم مي دوخت به پنجره تنهاي اش و اشك مي ريخت اما ديگه خبري از هزاران هزار آرزوي قشنگ و رؤيايي اش نبود
فـــــــــــرشته خيلي تنها و غــــــــــــريب بود و دلش مي خواست بمـــــــــيره و از اين زندگي خسته كننده و بيهـــــــــوده راحت بشه . حالا ديگه هيچ پرنده ي نمي تونست جاي پرنده ي فــــــــــــرشته رو بگيره و ديگه هيچ آرزوي قشنگ و زيبايي براي زندگي كـــــــــردن نمونده بود
فرشــــــــــــته تنها و غمگين به پنجــــــــــره خيره شد تا شايد به ياد خاطرات گذشته باز هم اشك بريزه و در تنهايي و ســـــــــكوت فـــــــــكر كنه ......
:: بازدید از این مطلب : 956
|
امتیاز مطلب : 283
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87