نوشته شده توسط : sara jooon

 

 

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم



:: بازدید از این مطلب : 636
|
امتیاز مطلب : 297
|
تعداد امتیازدهندگان : 89
|
مجموع امتیاز : 89
تاریخ انتشار : 12 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

 

يه روزي يه دخـــــــــتري بود به نام فرشته با هزاران آرزوي قشنگ و هزاران رؤياي زيايي كه توي ذهنش واسه خودش ساخته بــــــــــود . فرشته ي قصه ما يه كبوتر داشت كه خيلي دوسش داشت و هميشه براش دونه مي پاشيد و ازش نگهداري مي كــــــــــــرد تا مبادا اتفاقي براي كبوتـــــــــــر قشنگش بيافته و پرنده زيباش تنها بمــــــــــونه

هـــــــــــر لحظه به يادش بود و هيچ وقت از يادش غافل نمي موند . فرشته يه دختر خيلي شـــــــــــــاد و سرحال و سر زنده بود و هزاران جور فكراي رنگارنگ در ذهنش م ساخت و زندگي رو زيبــــــــــا مي ديد

اما يك شب طوفان سختي گرفت و باد و بارو و طوفان دل فــــــــــرشته رو لرزوند . فرشته خيلي دلش واسه كبوتــــــــــرش شور ميزد آخه از وقتي طوفان شروع شده و بود و همه جا رو بهم ريخته بـــــــــــــود خبري از كبوتــــــــــر نبود و فرشته زار زار گــــــــــريه مي كرد و براي پرنده اش دعا مي كـــــــــــــــــرد

بعــــــــد از طوفان سخت و طاقت فرسا فــــــــــرشته ديگه خيلي تنهـــــــــا شده بود آخه ديگه كبــــــوتري نداشت و پرنده اونو تنهــــــــا گذاشته بود . حالا شب و روز چشــــــم مي دوخت به پنجره تنهاي اش و اشك مي ريخت اما ديگه خبري از هزاران هزار آرزوي قشنگ و رؤيايي اش نبود

فـــــــــــرشته خيلي تنها و غــــــــــــريب بود و دلش مي خواست بمـــــــــيره و از اين زندگي خسته كننده و بيهـــــــــوده راحت بشه . حالا ديگه هيچ پرنده ي نمي تونست جاي پرنده ي فــــــــــــرشته رو بگيره و ديگه هيچ آرزوي قشنگ و زيبايي براي زندگي كـــــــــردن نمونده بود

فرشــــــــــــته تنها و غمگين به پنجــــــــــره خيره شد تا شايد به ياد خاطرات گذشته باز هم اشك بريزه و در تنهايي و ســـــــــكوت فـــــــــكر كنه ......

 

 



:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 283
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87
تاریخ انتشار : 11 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم

به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور

به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري
که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيري

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو
به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو

به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست  ، به انکار مکوش...

 



:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 308
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90
تاریخ انتشار : 10 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

 

دنيا كوچيكه و عشق تو ، بزرگ

دستهاي من كوچيكه و قلب تو ، بزرگ

چشمهاي من كوچيكه و آسمون دل مهربون تو ، بزرگ

اشكهاي من كوچيكه ولي غربت تو ، بزرگ

آسمون دل من كوچيكه و ستاره ي عشق تو ، بزرگ

گر چه عشق من كوچيكه و قلبم طاقت غم نداره

اما بدون تا روزي كه نفس مي كشم و زنده ام

عشق زيبا و قشنگت هميشه توي قلب كوچيكم مي مونه

 



:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 298
|
تعداد امتیازدهندگان : 88
|
مجموع امتیاز : 88
تاریخ انتشار : 9 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

 

دوستت می دارم،دوستم داشته باش
 
 عمق احساس مرا،تو بدانی ای کاش
 دوستت می دارم،از خودم بیشترت
 خویش می دانمت از،هر کسی خویش تَرَت
 تو به من نزدیکی،بیشتر از هر کس
به من از من حتّی،به من از خون و نفس
 نازُکای تن تو،مثل پیچک به تنم
 پیچد و حیرانم،که تویی یا که منم
 دستهایت چو مرا،می فشارند به خویش
 از خدا می گذرم،از خدا حتّی بیش
 به خدا می ترسم،نکند خواب است این
 که تنش نرم و زلال تر ازآب است این
 گر طبیبی تو که کاش،کاش بیمار شوم
 گر تو خوابی،نکند،زود بیدار شوم
 گر بهشتی باشد،سرزمین تن توست
 همه بستان بهشت،یک گل دامن توست
 


:: بازدید از این مطلب : 678
|
امتیاز مطلب : 263
|
تعداد امتیازدهندگان : 83
|
مجموع امتیاز : 83
تاریخ انتشار : 8 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

به نام آن که عشق را با خون به هم پیوند داد

 

 

در کوچه ای خلوت به دنبال عشق می گشتم عشقی که تا ابد با من باشد عشقی که بتواند من را درک کند

 

در کوچه ی خلوت گلی را دیدم گلی که پر از احساس و پر از خون جاری از عشق بود.

 

شاید شما فکر کنید که کوچه ی خلوت فقط برای قصه هایی از جدایی است ولی نه بعضی از کوچه های

 

خلوت انسان رو به عشق نزدیک تر میکنه .

 

در آن کوچه یک گلی بود که شاخه ای شکسته داشت گلبرگ های آن پرپر شده بود و جز آه و ناله چیزی

 

برای حرف نداشت .

 

من آن شاخه ی خشکیده را به خانه بردم از او مراقبت کردم او را در جایی قرار دادم که سرور تمام گلها

 

شود به آب دادم از خورشید خواستم که بهترین نور خود را به گل بتاباند تا آن گل شایسته ی سروری گلها

 

را داشته باشد .

 

 من از او آن قدر مواظبت کردم  گاهی دستم از خارهای آن گل زخمی میشد ولی با هر رنج و زحمتی بود

 

آن را به درجه ی سروری رساندم .

 

حال من آن گل را در گلدان خود نگه داشته ام و او را همچون خدا میپرستم و او هم با بوی خوش خود

 

مرا سر مست میکند.

 



:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 303
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90
تاریخ انتشار : 7 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

 

 

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یك مشت هوس
باز من ماندم و یك مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب كه ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از كف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت

 



:: بازدید از این مطلب : 620
|
امتیاز مطلب : 280
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87
تاریخ انتشار : 4 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

 

سلام سلام

همتون خيلي بي معرفتين بي وفا ها

اصلا سر نميزنين

نظر نميذارين

اما اشكال نداره از امروز آپ ميكنم هر كي نظر داد خوشا به مرامش

هر بي وفا رد شد اونم خوشا به بي مراميش



:: بازدید از این مطلب : 686
|
امتیاز مطلب : 301
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87
تاریخ انتشار : 3 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

دوستش می‌دارم
چرا که می‌شناسمش،
                              به دوستی و یگانگی.

ــ شهر
   همه بیگانگی و عداوت است. ــ
 
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم
تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.
 

 
اندوهش
           غروبی دلگیر است
                                   در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادی‌اش
طلوعِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجره‌ای
             که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می‌شود،
و طراوتِ شمعدانی‌ها
                             در پاشویه‌ی حوض.
 

 
چشمه‌ای
پروانه‌ای و گُلی کوچک
از شادی
           سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
                        از اندوهی
                                     گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.
 
چندان که بگویم
                     «امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
                        که به دریاچه‌ای
و بودا
       که به نیروانا.
و در این هنگام
                   دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
                               تنگ در آغوش گرفته باشد.
 

 
اگر بگویم که سعادت
                           حادثه‌ای‌ست بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
      سراپایش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ای
                          که سنگی را
و نیروانا
          که بودا را.
چرا که سعادت را
                       جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
              بجز تفاهمی آشکار
                                       نیست.
 
بر چهره‌ی زندگانیِ من
که بر آن
          هر شیار
                     از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند
آیدا
    لبخندِ آمرزشی‌ست.
 
نخست
          دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
                  همه چیزی
                                 به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
                                 از او
                                      گریز نیست.

"احمد شاملو"

شعر زيبايي بود به وبلاگ  ***زشت*** بريد خيلي وبلاگ قشنگيه خداييش

دوستتون دارم

 



:: بازدید از این مطلب : 857
|
امتیاز مطلب : 275
|
تعداد امتیازدهندگان : 80
|
مجموع امتیاز : 80
تاریخ انتشار : 29 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sara jooon

عشق یعنی آواره بودن،

مثل باران یکجا نبودن

 عشق یعنی تنها نشستن،

 از برای دیگری شعری سرودن

 عشق یعنی دلداده بودن،

زلف یار را از او ربودن

 عشق یعنی اینجا نبودن،

 چون پرنده بالهایت را گشودن

عشق یعنی آشفته بودن، گیج و حیران، درخود نبودن

 عشق یعنی هیچی ندیدن، قلب خود را از غم زدودن

 عشق یعنی از خود گذشتن، رب خویش را هر دم سجودن

عشق یعنی آخر رسیدن، روزی صدبار مردن و بازم سرودن

و باز هم سرودن

سرودن

سرودن تا ابد



:: بازدید از این مطلب : 600
|
امتیاز مطلب : 193
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد